پا بیخ گلو گذاشتن

  • معنا: مجبور کردن

  • مترادف: چیزی را توی پاچۀ کسی کردن | چیزی را به کسی تحمیل کردن | چیزی را توی کون کسی کردن | و...

  • مثال: پا بیخ گلویم گذاشته بود که پولش را پس بدهم.

  • موضوع: اجازه، جبر و اختیار

تحت فشار قرار دادن

  • معنا: مجبور کردن

  • مترادف: چیزی را توی پاچۀ کسی کردن | چیزی را به کسی تحمیل کردن | چیزی را توی کون کسی کردن | و...

  • موضوع: اجازه، جبر و اختیار

هل دادن

  • معنا: مجبور کردن

  • مترادف: چیزی را توی پاچۀ کسی کردن | چیزی را به کسی تحمیل کردن | چیزی را توی کون کسی کردن | و...

  • موضوع: اجازه، جبر و اختیار

آب نخوردن

  • معنا: اجازه و اختیار نداشتن

  • مترادف: اختیار نداشتن | اجازه نداشتن مطلق | و...

  • موضوع: اجازه، جبر و اختیار

سیکیم خیاری

رکیک
  • معنا: عبارت اختیار

  • مترادف: اگر به خودم بود | کسی را به مرگ گرفتن که به تب راضی شود | و...

  • موضوع: اجازه، جبر و اختیار